پگی یک فروشنده از شرکت ایوان است که هیچ درآمد خوبی ندارد. روزی او به قصر بزرگی در حومه شهرک شان میرود و در آنجا یک موجود شبیه به انسان میبیند که به جای دستانش قیچی دارد. او میفهمد که در آنجا مخترعی زندگی میکرده و آن موجود را میساخته که قبل از تمام کردن دستانش میمیرد. نام آن موجود ادوارد است . پگ ادوارد را به خانه خود میآورد و او را با شوهرش بیلی و پسرش کوین و دخترش کیم آشنا میکند. ادوارد عاشق کیم میشود و در دل همسایگانشان جا باز میکند. او به آنها در آرایشگری و باغبانی کمک میکند تا جایی که به یک برنامه تلویزیونی دعوت میشود. اما کیم خود نیز یک دوست پسر به نام جیم دارد.جیم برای ماندن با کیم به پول نیاز دارد و به فکر سرقت از خانه خودش از دست پدر و مادرش میافتد. او ادوارد را که او را موجودی بی ارزش میداند را وادار به بازکردن درها در تاریکی میکند ولی پلیس سر میرسد. جیم و کیم فرار میکنند و ادوارد شبی را در کلانتری میگذراند و نامی از دوستانش که قصد دزدی داشتند نمیبرد. کیم رفته رفته بعد از این کار ادوارد به او علاقهمند میشود
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید
ادوارد دسته قیچی؟؟!!! درستش ادوارد دست قیچیه